پریشان حالی. پریشان خاطری. اضطراب و دلواپسی. تشویش و نگرانی. (یادداشت مؤلف) : تا از هر جانب دوستان شادمانه شوند وحاسدان و دشمنان به کوری و ده دلی روزگار کران کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 72). و رجوع به ده دله شود
پریشان حالی. پریشان خاطری. اضطراب و دلواپسی. تشویش و نگرانی. (یادداشت مؤلف) : تا از هر جانب دوستان شادمانه شوند وحاسدان و دشمنان به کوری و ده دلی روزگار کران کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 72). و رجوع به ده دله شود
شویندۀ جسد مرده. غسال. که جسد مردگان را شستشو و غسل دهد. که شغلش شستن و غسل دادن اموات است. مرده شو. مرده شور: به مرده شویان مانی ز روی بدنیتی اگر سه رویه خوهی سود خیز و مرده بشوی. سوزنی. زشت را گوهزار حله بپوش که همان مرده شوی پارین است. نظامی
شویندۀ جسد مرده. غسال. که جسد مردگان را شستشو و غسل دهد. که شغلش شستن و غسل دادن اموات است. مرده شو. مرده شور: به مرده شویان مانی ز روی بدنیتی اگر سه رویه خوهی سود خیز و مرده بشوی. سوزنی. زشت را گوهزار حله بپوش که همان مرده شوی پارین است. نظامی
ده کوچکی است از دهستان دامنکوه بخش حومه شهرستان دامغان، واقع در 36هزارگزی شمال خاوری دامغان و 12هزارگزی شمال راه شوسۀ دامغان به شاهرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
ده کوچکی است از دهستان دامنکوه بخش حومه شهرستان دامغان، واقع در 36هزارگزی شمال خاوری دامغان و 12هزارگزی شمال راه شوسۀ دامغان به شاهرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نشاط. ذکذکه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در بیت زیر ظاهراً بمعنی روشن روانی و معرفت و عاشقی آمده است: جماعتی که نخوردند آب زنده دلی چو تخم سوخته ماندند جاودان در خاک. صائب
نشاط. ذکذکه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در بیت زیر ظاهراً بمعنی روشن روانی و معرفت و عاشقی آمده است: جماعتی که نخوردند آب زنده دلی چو تخم سوخته ماندند جاودان در خاک. صائب
هتک. هتک ستر. تهتک. هتاکی. تندید. اذاعۀ سر. مقابل پرده داری، پرده پوشی: هزار بار بگفتم که راز عشق ترا نهان کنم نکنم بی دلی و پرده دری. سوزنی. تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد تا بود فلک شیوۀ او پرده دری بود. حافظ
هتک. هتک ستر. تهتک. هتاکی. تندید. اذاعۀ سِر. مقابل پرده داری، پرده پوشی: هزار بار بگفتم که راز عشق ترا نهان کنم نکنم بی دلی و پرده دری. سوزنی. تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد تا بود فلک شیوۀ او پرده دری بود. حافظ
دل افسرده. افسرده خاطر. ملول. دل مرده. بی نشاط. بی شور و شوق و هیجان. سرددل. که فاقد وجد و حال و ذوق است. مقابل زنده دل: بی اویتیم و مرده دلند اقربای او کو آدم قبایل و عیسای دوده بود. خاقانی. گر چه بسی بردمید مرده دلان را به زور همدم عیسی شود جز به دم سوسمار. خاقانی. بر مرده دلان به صور آهی این دخمۀ باستان شکستم. خاقانی. در تن هر مرده دل عیساصفت از تلطف تازه جانی کرده ای. (از لباب الالباب). اگر برنخیزد به آن مرده دل که خسبد از او خلق افسرده دل. سعدی. طبیب راه نشین درد عشق نشناسد برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی. حافظ
دل افسرده. افسرده خاطر. ملول. دل مرده. بی نشاط. بی شور و شوق و هیجان. سرددل. که فاقد وجد و حال و ذوق است. مقابل زنده دل: بی اویتیم و مرده دلند اقربای او کو آدم قبایل و عیسای دوده بود. خاقانی. گر چه بسی بردمید مرده دلان را به زور همدم عیسی شود جز به دم سوسمار. خاقانی. بر مرده دلان به صور آهی این دخمۀ باستان شکستم. خاقانی. در تن هر مرده دل عیساصفت از تلطف تازه جانی کرده ای. (از لباب الالباب). اگر برنخیزد به آن مرده دل که خسبد از او خلق افسرده دل. سعدی. طبیب راه نشین درد عشق نشناسد برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی. حافظ